شراره های موج زن

شراره های سرکش وجود من

شراره های موج زن

شراره های سرکش وجود من

رژه کلمه ها با دستور زبان من در حیطه های مختلف از جمله فرهنگ، سینما، ادبیات و عکس

  • ۰
  • ۰

کیارستمی

یک شنبه 06/06/1398
حالا چشم تو چشم همیم. تالار درهمهمه و هیجان ولوله است. دوربین زنیت 122 را با فلاش قدیمی ای که مال پدرم بوده شارژ کرده و آماده ام تا چند شات خوب بگیرم. مجید هم با من است. من هیچ وقت جسارت لازم را نه در علم و نه هنر از هیچ قسمی ش نداشتم. ترسو بودم و بزدل و این انگاره از کودکی با من بود. از کودکی اینطور بزرگ شدم. هرچه فکر می کنم می بینم خاطرات مشترک بسیار اندکی از همراهی با پدرم دارم. بگذریم. نور سالن زرد و سفید با هم قاطی است و همین احتمالا چشم استاد را خواهد آزرد. عباس بیاتی استاد را همراهی می کند تا روی سن و با هم پشت میزی محقری که تدارک دیده شده می نشینند. همان اول کار و بلافاصله، می پرم بالا و یک لحظه به استاد می گویم که دوربین را ببیند. می بیند و در یک لحظه دکمه را می چلانم. فقط یک تک فریم. نه قطاری از ثبت نور برصفحه سنسور دوربین. بیاتی نگذاشت بیشتر بگیرم و گفت که نور فلاش برای چشم استاد ضرر دارد. آن لحظه تنها لحظه ای بود که چشم تو چشم شدم با کیارستمی. بعدش حسرت ها با من ماند. من ذره ذره مثل یک نهال تازه ای که سر از خاک بالا آورده و سودای سربلندی دارد خشکیدم. تنم را و ذهنم را سپردم به فضایی که هیچ سنخیتی نه با روح روانم داشت و نه با آنچه تحصیلش کرده بود تا به تمامی از آنچه که سودایش را داشتم باز بمانم و بیفتم به زیر و خاموش بشوم. همه ایده ها، فکر ها و تمایلات هنری و ادبی ام گویی خشکید. البته باور ندارم که خشکیده باشد، اما زندگی آنقدر برای اینجور کارها دست و پای آدم را می بندد که دیگر جایی نیست برای پرداختن به این موارد و مسایل. دقیقا مثل موجودی هستم که توی یک چاله ای افتاده و نمی تواند بالا بیاید. غلت می زند و دور می زند و می بیند که هیج کاری نمی شود کرد و فقط بیولوژیکش فعال می ماند و ذهنش و قوای ذهنی اش تحلیل رفته  است. حالا از پس این همه سال به پرتره کیارستمی خیره شده ام که از اینترنت گرفته ام عکسش را. با یک لبخند و یک ملاحتی دارد به دوربین نگاه می کند. لبهایی باریک، پوستی گندمگون و صاف و چشمانی که پشت قابی قهوه ای همیشه پنهان شده اند. کیارستمی همیشه لباس ساده می پوشید و ساده حرف می زد و سکناتش دور از فلسفه بافی بود. اصولا کشاندن پای فلسفه به زندگی، ادبیات، هنر و امور زیبا، به نظرم خیانتی بوده که فلاسفه و شاگردانشان کرده اند برای اینکه ساحت هنر را وا بشکافند از هم و آدم را بیخودی درگیر ذهنیاتی بکنند که به نظرم مهمترینش را دکارت و هگل و هایدگر زدند و بقیه ماست مالی کردند حرف های اینها را. باری کیارستمی رو به دوربین دارد نگاه می کند. سرخوش و خیام وار. با یک آرامش درونی و ذاتی که همیشه در او دیده ام. 
 

  • ۹۸/۰۷/۲۴
  • علی رضا نعمتی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی